قسمت ششـم
مهماتمان رو به اتمام بود.تنهای بیسیمچی گردان که لحظه به لحظه همراهمان بود،با عقبه درتماس..... بود.فرماندهان مدام به ما روحیه میدادند اما واحدهای توپخانه ادوات هیچ گلولهای نداشتند تابچههارا پشتیبانی کنند.بیسیمچیمان هم شهید شد. دیگر هیچکس فرصت نداشت بنشیند و با عقبه حرف بزند. ارتباط با عقبه دردی را دوا نمیکرد. در میان ذرات معلق خاک و دودی که کم رنگتر میشد، جسد مطهر شهدا به زمین افتاده بود.سید محمد علی غلامی مجروح شده بود و خون زیادی از او میرفت، به زمین که افتاد سعی کرد خودش را به کانال کنار جاده برساند. ترکشی به گونهی چپش خورده بود و صورت و چشمش پُر از خون بود. از تشنگی رمق نداشت. در حالی که از سینه و سرش خون میریخت حاضر نبود دراز بکشد !
صدای عراقیها شنیده میشد، نمیتوانستم از او جدا شوم.نگاهم به چهرهاش بود که با آرامش خاصی گفت :السلام علیک یا اباعبدلله . . .
اشک و خونابه از چشمانش سرازیر شد. دو دستش را پشت سرش روی زمین قرار داده بود تا تکیهگاهش باشد.در لحظات آخر با کلاه آهنی از آبراه کناریام برایش آب آوردم، نخورد!حتی حاضر نشد لبهایش خیس شود!سرانجام سید تشنه شهید شد!
صدای هلهله و شادی عراقیها به گوش میرسید.
آفتاب سوزان تیرماه بر جنازه شهدا میتابید. گرما امانمان را بریده بود. جنازه یکی از شهدا از پشت روی نیزارها افتاده بود. از سینه به پایینش درون آب و سر و سینهاش روی نیها بود.تا زنده بود، نیها را چنگ میزد که غرق نشود !شش نفر مانده بودیم ! عراقیها هر لحظه نزدیکتر میشدند. دو نفرشان که پرچم عراق دستشان بود،جلوتر از بقیه حرکت میکردند! فاصله ما با دشمن کمتر از سیمتر شده بود !
ادامه دارد...